
بالا و پایین زندگی رو دیده و از سر پل تجریش تا بازار سد اسمال حرف داره واسه گفتن. موسیقی: «یا احلی احلی شی فی الکون» از فرید الاطرش و «زیر بارون» از عارف
مطالب تکمیلی
لینک منابع
پشت صحنه
فرید الاطرش
پستصحنهی اپیزود چهارم – امیر تارزان
گرچه شاید این حرکت خیلی فلانوری نباشه ولی خب اینقدر هوا گرم بود و ما خسته که برای رفتن به بازار سداسماعیل ماشین گرفتیم. خب بالاخره فلانور باید پرسه بزنه دیگه. باید فریم به فریم شهر رو تماشا کنه. باید جلوی ویترین مغازهها وایسته و حسابی نگاه کنه، البته نه اون چیزایی رو که بقیه نگاه میکنن. باید ساختمونا رو رصد کنه. گاهی یه گوشه وایسه و آدمایی که از یه دستفروش خرید میکنن رو بپاد. بعضی وقتام بره یه گپی بزنه باهاشون. خلاصه همونجوری که اسمش میگه باید پرسه بزنه.
رسیدیم بازار سداسماعیل. از کنار امامزاده سداسماعیل رد شدیم و وارد خود بازار شدیم. حدوداً ساعت چهار بعدازظهر بود. باید حسابی مراقب میبودی که چرخیها بهت نزنن و بعضیاشون که خیلی سرعت داشتن از روت رد نشن. وارد بازار که شدیم بهطوری کاملاً غریزی اول رفتیم سمت راست. چند مغازهی بزرگ عطاری که بیشتر عمدهفروشی میکردند به چشممون خورد. خلاصه اینکه پرسون پرسون سراغ قلیونیا رو گرفتیم و فهمیدیم غریزهمون اشتباه کرده و برگشتیم سر بازار و اینبار رفتیم به چپ. یه دوراهی رو رد کردیم. دنبال یه بانک مخروبه میگشتیم که جلوش امیر تارزان رو پیدا کنیم. از شکل و شمایلش شناختیمش. داشت با یکی از رفیقای بازاریش گپ میزد. نشسته بودن روی پله و پشتشون رو کرده بودن به بانک. همون جلو هم بساط قلیونهاش رو پهن کرده بود. رفیقش کسی بود که براش وسایل قلیون میاورد و امیر هم سرهمشون میکرد و قلیونا رو میفروخت. یه لیوان یهبارمصرف پلاستیکی چایی دستش بود و چند تا دونه قند هم گذاشته بود کنارش روی همون پلهی کثیف بازار.
خلاصه مشغول گپ زدن با امیر شدیم و با مهموننوازی تمام با هرچی که داشت یعنی همون یه لیوان چای ازمون پذیرایی کرد و تعارفمون کرد. توی اپیزود گفتیم براتون که امیر آوازای عربی میخوند توی جوونیش و خب بهخاطر علاقهی خیلی زیادش به خوانندهی مصری سوریالاصل، اکثر کاراش رو حفظ بود. نکتهی جالبی که میخوام توی این پشتصحنه بهش اشاره کنم هم در مورد همینه. وقتی از امیر تارزان خواستیم که برامون عربی بخونه یهدفعه دیدیم کلی جملهی عربی داره میگه بدون اینکه آواز بخونه. من و محمود بههمدیگه نگاه کردیم و تعجب کردیم. از خودمون پرسیدیم خب چرا نمیخونه پس؟ بعد از گفتن چند تا جمله به عربی تازه شروع به خوندن کرد.
بعداً و توی ادیت کردن اپیزود و وقتی داشتیم دنبال اون آهنگ از فرید الاطرش میگشتیم متوجه شدیم اون جملات اصلاً جزیی از آهنگ نبودن. کلی هم به این قضیه خندیدیم. چون وقتی اصل آهنگ رو پیدا کردیم دیدیم قبل ازاینکه خود فرید الاطرش شروع به خوندن کنه یه نفر داره معرفیش میکنه و میگه: «حالا نوبت به این میرسه که به آهنگی از استاد فرید الاطرش گوش بدیم. این آهنگ یکی از شاهکارهای ایشونه و شما رو به شنیدن اون دعوت میکنم.» امیر تارزان کل این عبارت رو به عربی حفظ بود وقبل از آهنگ بهعنوان بخشی از آهنگ میخوند!
متن اپیزود
اپیزود چهارم – امیر تارزان
یه نگاهی به دستای سیاهش انداخت، یه نگاهم به فالهای گردوی توی شیشه. کارش رو خیلی خوب بلد بود. گردوها رو جوری میشکست که قشنگ درسته در بیان. بعدم دونه دونه مینداختشون توی شیشه. حدودا روزی هزار تا گردو میشکست. گردوهای درختای منطقهی شمرون تهران. تجریش. شکستن هزار تا گردو توی یه روز واسه خودش رکوردی بود بین گردو فروشا و همینم خب باعث شده بود بین دوستاش واسه خودش اسم و رسمی به هم بزنه. حدودا سی سالش بود. یه جوون خوش قد و بالای که خیلی هم به سر و وضعش میرسید. عاشق سفر کردن هم بود و میخواست همهجای دنیا رو ببینه و خوش بگذرونه و صفا کنه. جوری زندگی میکرد که انگار توی دنیا هیچ غمی نداره. خلاصه اینکه تو سال ۱۳۴۰ یعنی حدودا ۴ سال قبل از اینکه فردین تو فیلم گنج قارون شکل و شمایل «علی بیغم» رو وارد فرهنگ عمومی کنه، علی بیغمی بود برا خودش. باید داستان این پسر جوون که اسمش امیر بود و بعدا به امیر تارزان معروف شد رو بشنوید تا ببینید چطور جوونی که کنار بازار تجریش گردوفروشی میکرد، الان یه پیرمرد نود ساله است و هنوز مشغول دستفروشیه. البته امروز تو بازار سداسماعیله و قلیون سرهم میکنه و میفروشه.
سال ۱۳۰۹ توی بندر پهلوی. یعنی بندر انزلی فعلی به دنیا اومد. چیز زیادی از خانوادهاش نمی دونیم اما چیزی که مشخصه اینه که البته الان با کسی از خانوادهاش ارتباطی نداره. انگار از همون بچگی راهش رو از دیگران جدا کرد و برای کار راهی تهران شد. اما با اینکه الان سالهاست ساکن تهرانه، همیشه به اصالت خودش مینازه و با افتخار میگه بچه بندر پهلویه. از انزلی یه راست اومد شمرون و مشغول گردوفروشی شد. دستفروشی، اطراف بازار رونق بیشتری داشت. چون خب شلوغتر بود و مشتری بیشتری هم پیدا میشد. معمولا اون روزا دستفروشای بازار بلالفروشها، گردوییها، دوغیها و آبآلبالوییها بودن. روزنامهفروشها هم بودن. یه چیزی که توی همهی اینا مشترک بود داد زدن بود. یعنی باید اینا با داد زدن کارشون رو تبلیغ میکردن. این دادن زدن البته معمولی نبود. معمولا برای جلب نظر مشتریا یه جورایی آهنگ و وزون و قافیه داشت. بیشتر شبیه آواز بود تا داد. مثلا روزنامهفروش داد میزد: آی روزنااامهی الانه آی خیلی مهمه * آی روزنااامهی ایرانه آی خیلی مهمه. خلاصه یه جورایی سعی میکردن هر جوری شده یه وزن و قافیهای بهش بدن که بتونن با آواز بخوننش. خب امیر، هم گردویی بود یعنی گردوفروش بود هم اینکه صدای خیلی خوبی داشت. برا همینم کمکم کارش از جلب مشتری کشید به آواز خونی و وقتایی که سر بساطش بود برای دور و بریهاش آواز میخوند. بعضی وقتا که مشغول آواز خوندن میشد به خودش که میومد میدید کلی آدم دورش رو گرفتن و دارن بهش گوش میدن. از مشتری گرفته تا دستفروشای دیگه. این شد که همه با نگاهی تحسینآمیز بهش نگاه میکردن. خودش هم حسابی کیف میکرد. اما آواز خوندن فقط براش لذت نبود. واسه یه جوون شهرستانی که هیچ پشت و عقبهای تو تهران نداشت، این صدای خوش، انگار بهش این امکان رو میداد که خودش رو تو دل آدما جا کنه. از توجه دیگران لذت میبرد. فرقی هم واسش نمیکرد. هم فارسی میخوند، هم عربی و هم ترکی. علاقهی خاصی هم به خوانندههای عرب داشت.
گردو فروشی اسباب و لوازم خودش رو داشت. مهمترینش چراغ نفتی بود که تو شبهای تجریش خیلی به کار دستفروشا میاومد. منطقهی تجریشِ قدیم و سرِ پل، آن از همون قدیما محل تفریح تهرونیای فراری از گرما بود. این محل که سالها محل زندگی اشراف قاجاری و ییلاق سفارتخونههای خارجی تو تهران بود از دورهی رضا شاه گسترش پیدا کرد و کم کم جاده قدیمِ شمرون که الان شده دکتر شریعتی، آباد شد و و راههای دسترسی به تجریش آسون شد. بگذریم. امیر بهخاطر هوش و استعدادی که داشت، شده بود استاد تعمیر این چراغ نفتیها. هر کدوم از دستفروشا که چراغ نفتیش خراب میشد، یه راست میومد سراغ امیر. مرام خاصی هم داشت. به کسی نه نمیگفت و کار همه رو راه میانداخت و خلاصه همه جور چراغ نفتی از چراغ گردسوز و پریموس بگیر تا چراغ لامپا و والر و چیزای دیگه رو تعمیر میکرد. امیر سیسالهی خوشتیپ خیلی هم به خودش میرسید و یه جورایی خودشیفته هم بود. همین روحیهاش هم باعث شد بره سراغ عکس گرفتن. میرفت یه عکاسی سمت فرحزاد و اونجا با تیپا و ژستای مختلف عکس میگرفت که جلوتر بیشتر میگیم در این مورد. خلاصه اینکه بعد چند سالی توی شمرون گردوفروشی کردن، امیر رفت لالهزار.
صحبت لالهزار شد اجازه بدین همینجا یه کم دربارهی این خیابون خیلی مهم اون سالها صحبت کنیم. البته خیلی تاریخ خیابون لالهزار رو نمیخوایم اینجا بگیم چون خیلی مفصله. اینکه چه خبرایی توی این خیابون بوده و غیره ولی خب در همین حد بگیم که ناصرالدین شاه که از سفر فرنگ برگشت تحت تاثیر خیابونای فرنگ مخصوصا شانزلیزهی پاریس، دستور داد این خیابون رو بسازن. اتفاقا برای این کار یه باغ بزرگی رو تو ضلع شرقیش که اصلا یه تفرجگاه به حساب میومده و پر از لالههای خودرو بوده و کلی هم درخت داشته کلا با خاک یکسان میکنن. درختها قطع شدن و تبدیل شدن به هیزم زیر دیگهای دربار. نابود شدن این لالهزار باعث شد اسم این خیابون بشه لالهزار. جای خیلی دیدنیای هم شد این خیابون. ساختمونای اعیونی و شیک، مغازههای درستوحسابی و لوکس با برندها و مارکهای خارجی. یه جورایی محل مد هم بوده. زنا و مردا تیپ میزدن میومدن خودنمایی میکردن. طبیعتا یه عده هم برای چشمچرونی و کارای دیگه میومدن. کلی هم توش تاتر و سینما و هتل و کاباره بوده. خب واسه یه جوونی با ویژگیهای امیر این خیابون میتونست خیلی جذابیت داشته باشه. خلاصه این که امیر بساط گردوفروشیش رو برد توی لالهزار. چراغ نفتی هم تعمیر میکرد و برای مردم آواز میخوند. لالهزار پاتوق خیلی خوانندههای کوچه بازاری مثل نعمت آغاسی، قاسم جبلی، داود مقامی، حسن شجاعی، جواد یساری، عباس قادری و خیلیهای دیگه بود. این خوانندهها که از قرار معلوم رادیو و تلویزیون ملی ایران تا مدتها هم اجازه پخش آهنگاشون رو نمیداد لالهزار رو تبدیل کرده بودن به مرکز موسیقی مردمی، در برابر پاتوقهای مجلل و فاخر.
این جور عکس گرفتنا اون موقع مد بود چون جوونا دوست داشتن عکس هنرپیشههای سینما رو داشته باشن. روی دیوار اتاقشون بزنن یا با خودشون داشته باشن. همونطوری که گفتیم امیر هم رفت و از این عکسا گرفت. ژست این عکسا معمولا شبیه هنرپیشههای فیلمای معروفی بودن که روی پردهی سینماهای لاله زار بود. یکی از معروفترینهاش تارزان بود. فیلمهای خارجی زودتر از فیلم ایرانی در ایران اکران شدند. این روند از دوره رضاشاه شروع شد که اغلب فیلم های صامت حادثهای و اکشن بودند. خیلی از این فیلم ها آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی یا آلمانی بودند و تارزان در کنار دزد بغداد، زورو، و اولیس جزو شخصیتهای محبوب در بین ایرانی ها بوده. اولین اکران تارزان در واقع سرال تارزان محصول آمریکا بود که در سال ۱۳۰۴ اکران شد. این شخصیت ها از همون بدو ورود همیشه محبوب ایرانی ها بودند. البته ناگفته نذاریم که نه فقط تو ایران بلکه تو کل دنیا محبوبیت داشتند. خلاصه اینکه امیر هم از این قضیه مستثنی نبوده و عاشق تارزان بوده. عکس امیر با ژست و لباس تارزان (که البته لباس زیاد معنایی برای تارزان نداشته چون چیز خاصی تنش نبوده) خلاصه این عکس امیر بود که باعث شد از اون به بعد بهش بگن، امیر تارزان. خیلی عکس گرفت امیر تارزان، تو لباس و با ژست سرخپوست، تو نقش حبشی، تگزاسی و با هفتتیر و تو نقش کاراگاه و چیزای دیگه. عکساش رو اورد و بهمون نشون داد و ما هم از روی چندتاش با اجازه ازش عکس گرفتیم و روی سایت گذاشتیم حتما ببینید که جالبه. رفیقای امیر تارزان چیزای جالبی در مورد این عکسا میگن.
گفتیم امیر تارزان عاشق این بود که بره و دنیا رو ببینه وَ به قول خودش صفا کنه. این اتفاق هم افتاد. هر جایی هم که میرفت شروع میکرد به آواز خوندن برای خارجیا. از عربا هم خوشش میومد. خیلی دوست داشت براشون بخونه. چون خیلی از کارای فرید الاطرش خوانندهی معروف مصری اون زمان رو از حفظ بود برای عربا به عربی همونها رو میخوند و اونام خیلی خوششون میومد. خلاصه عاشق معرکه گرفتن بود و این کار رو هم خوب بلد بود. عربا میگفتن برا ما بخون اونم میخوند و اونام میرقصیدن.
امیر تارزان آدم سالمیه. سالم زندگی کرده لب به سیگار و قلیون و چپق و مشروب نزده. همین الان تو ۹۰ سالگی روزی پنجاه تا شنا میره. مرام و معرفتی هم داشته و داره برای خودش. مثلا با این که وضع خوبی نداره الان، ولی به تا جایی که بتونه بقه بقیه کمک میکنه. مثلا همون دورهای که تو لاله زار بود یه بلیت بخت آزمایی داشت که دادش به یکی از رفیقاش و بهش گفت اینو برو نشون بده ببین برنده شدم یا نه. رفیقش رفت و دیگه پیداش نشد. بعد از چند وقت که دیدش بهش گفت چی شد بلیت. اونم گفت اگه راستشو بگم نمیزنی منو. امیر تارزان هم گفت نه آقا جون بگو ببینم چی شده. رفیقش گفت برنده شدی. من پول رو دادم به پدر و مادرم. اونا هم رفتن یه خونه خریدن. من رو هم از خونه انداختن بیرون. تارزان هم بخشیدش ولی بهش گفت چون بد کردی بد دیدی. بهش گفت حداقل ده تومنشو میدادی من یه مغازه یا یه خونه میخریدم. همه رو دادی به اونا اونام بیرونت کردن هیچی به هیچی. تارزان از رفاقت بد دیده و میگه رفاقت نکن که به حال و روز من میفتی. چیزی هم که ورد زبونشه اینه: زندگی خواب و خیاله همه چی رو به زواله.
امیر که تو زندگی بالا و پایین زیاد دیده میگه انتظار زیادی از این دنیا نداره و زندگی همینه دیگه. امیر تارزان الان توی بازار سداسماعیل توی یه خرابه زندگی میکنه. قبلا اونجا یه حیاط دو هزار متری بوده که اونجا زندگی میکرده و به گفتهی خودش اوضاعش بد نبوده. کلی کفتر داشته. چراغهای گردسوز و زنبوری که تعمیر میکرده رو اونجا نگه میداشته. اون حیاط بعدا مصادره شد و تخریب شد. چون گفته بودن قبلا قمارخونه بوده. الانم بساز بفروشا دارن براش نقشه میکشن. ولی خب هر چی بود زندگی امیر تارزان به قول خودش رفت زیر هوار و الانم داره تو گداخونه زندگی میکنه. نه آب داره نه برق نه هیچی. ولی امیر تارزان میگه ولش کن بابا. گذشتهها گذشته.
این حرفا برای جامعهی امروز ممکنه یه کم عجیب و غریب به نظر برسه و شاید زیادی علی بیغمی بهنظر بیاد. تیپ علی بیغم که همونطور که گفتیم با فیلم گنج قارونِ سیامک یاسِمی وارد فرهنگ عمومی جامعهی ایرانی شد، تا همین اواخر یکی از تیپهای غالب تو جامعه بوده. البته دم غنیمتشمری و غم دنیا رو نخوردن ریشههای عمیقتری تو فرهنگ ایرانی داره که جای خودش باید در موردش صحبت کرد. اما همین قدر بگیم که امیر تارزان و آدمای تیپ امیر تارزان که این روزا دوران پیری خودشون رو میگذرونن، از آخرین بازماندههای نسلیان که رها از قیل و قال دنیا فقط تو لحظه زندگی کردن. البته شاید نسلی با چنین خصوصیاتی دوباره ظهور کنه. شایدم الان تو نسل جدید چنین ویژگیهایی دیده میشه.
این چهارمین اپیزود از پادکست فلانور بود. فلانور رو من، مهدی نوریان به همراه محمود حبیبی تولید میکنیم. تو هر قسمت از این پادکست ما روایتی واقعی از تهران امروز رو براتون تعریف میکنیم. برای دیدن مطالب تکمیلی مثل عکس و لینک منابع و متن اپیزودها و موقعیت اپیزودها به وب سایت سر بزنید. آدرسش هست flaneurpodcast.com یا دات آی آر که فرقی نمیکنه. راستی یه بخش دیگه هم اضافه کردیم با عنوان پشتصحنههای پادکستی که همینجوری که از اسمش مشخصه توش اتفاقای جالبی که در طول ساخت اون اپیزود افتاده رو نوشتیم. فلانور رو روی همهی پادگیرها میتونید پیدا کنید. از اپل پادکستس و گوگل پادکستس و کست باکس تا استیچر و اسپاتیفای و ساوندکلاود و پادگیرهای دیگه. از پادگیرهای فارسی هم روی ناملیک، هزارو، تهران پادکست و پادیا هستیم. خیلی ممنون که به ما گوش دادید. ما رو به دوستاتون معرفی کنید و حتما برای این که پادکست باکیفیتتر و بهتری بشنوید ما رو از نظراتتون محروم نکنید.
اپیزود امیر تارزان فوق العاده بود منو برد به تهران ۶۰ سال پیش و حال و هوای اون روزا
مرسی به خاطر اینکه داستان همین ادم های معمولی رو به گوش ما میرسونید هر ادمی داستان خودشو داره هیج جای تاریخم داستان ادم های معمولی ذکر نمیشه اونا میان یه بازه ای زندگی میکنن و بعد میرن انگار که از اول نبودن!! ولی شنیدن داستان زندگیشون خالی از لطف نیست.بازم مرسی و خسته نباشید بزرگ به تیمتون 🙂