
ساعتِ زنگزده، دیگه زنگ نمیزنه. چون زنگاشو زده. موسیقی: «تایم» از پینک فلوید.
پشت صحنه
اپیزود دوم فلانور که اتفاقاً مورد توجه هم قرار گرفت، قرار نبود از اول چنین شکل و قالبی داشته باشه. من و مهدی در مورد این قسمت خیلی بحث کرده بودیم و برنامههای دیگهای تو ذهن داشتیم اما تو دقیقهی نود کل برنامه عوض شد و در نهایت رسیدیم به شکلی که شما شنیدید. قضیه از این قرار بود که ما از طریق یکی از دوستامون به پسر ساعتسازی قدیمی تو بازار تهران معرفی شدیم به اسم ساعتچی. دوستمون تعریف میکرد که آقای ساعتچی همان کسی بود که ساعت شمسالمعاره رو تعمیر کرده و حتی برای تعمیر ساعت به کشورهای خارجی هم سفر کرده. خلاصه اینکه این آقای ساعتچی همهی شرایط لازم رو از نظر ما برای اینکه توی یه اپیزود جدا به داستان زندگیش بپردازیم و از اون طریق به ماجرای ورود ساعتهای شهری به ایران نقبی بزنیم داشت. قرارومدارها هم گذاشته شد و در نهایت صبح یه روز دوشنبه (این دوشنبهها هم خودش حکایتی داره که شاید بعدها بهش اشاره کردیم) رسیدیم خدمت آقای «حسین ساعتچی» پسر آخر ساعتچی بزرگ تو بازار تهران. حسین آقا تو حجرهی قدیمی پدرش تو بازار که بهغیر از یه چهارپایه و یه ساعت دیواری قدیمی و یه قاب عکس از پدر مرحومش هیچ چیز دیگهای توش نبود، منتظر ما بود. بعد از سلام و احوالپرسی، کمکم بحث رو شروع کردیم و حتی چندتایی هم عکس و صدای محیطی خوبی از بازار هم گرفتیم که قرار شد اول اپیزود ازشون استفاده کنیم. خلاصه اینکه صحبتمون کلی گل انداخت و از هر دری حرف زدیم تا اینکه رسیدیم به اصل داستان یعنی همون نکتهی اصلی که قرار بود بر اون اساس اپیزود رو بسازیم: ساعتهای شهری و نقش آقای ساعتچی تو تعمیر این ساعتها. اما وقتی بحث به این موضوعات کشیده شد، حسین آقا ابراز بیاطلاعی کرد. کمی عجیب به نظر میرسید اما ما هم زیاد پیگیر نشدیم.
در هر صورت، گفتوگو رو تموم کردیم و روز بعد نشستیم به نوشتن متن. جالب اینجاست که حتی صحنهی ابتدایی اپیزود رو هم نوشتیم و سرخوش از این آغاز که به نظر خودمون خیلی هم «دراماتیک» شده بود، رفتیم سراغ تحقیقات کتابخانهای. وقتی اسم آقای ساعتچی رو جستوجو کردیم، به لینکهای زیادی رسیدیم از مصاحبه و خبر و حتی عکس و فیلم که آقای ساعتچی بزرگ رو سرگرم تعمیر ساعت شمسالعماره نشون میداد. با انگیزهی زیادی همچنان داشتیم متن رو مینوشتیم و جلو میرفتیم که کمکم «ابرهای سیاه تردید» عیشمون رو کور کردند. اول اینکه تصویر این آقای ساعتچی با تصویری که ما از عکس ساعتچی مرحوم بر دیوار حجره دیده بودیم، فرق داشت و حتی با نگاه سهلگیرانه هم نمیشد هیچجوره اونها رو به هم ربط داد. و دوم اینکه اگه آقای ساعتچی این همه دربارهی خودش و فعالیتهاش حرف زده، چرا حسین آقا، پسرش، هیچجا به این اطلاعات اشارهای نکرد؟ آیا واقعاً اطلاع نداشت یا دلیل خاص دیگهای در کار بود که ما اطلاع نداشتیم. در همین کشوقوس بودیم که یهدفعه یادمون افتاد اسم کوچک آقای ساعتچی یعنی پدر حسین آقا رو نپرسیدیم. با ایشون تماس گرفتیم و نام کوچک پدر رو پرسیدیم: «اسماعیل». اما ساعتچی بزرگی که ساعت شمسالعماره و ساعتهای دیگهی شهری رو تعمیر کرده بود، اسمش «محمد» بود. تازه فهمیدیم آدرس رو کلاً اشتباهی رفتیم. از یه طرف با هر بار یادآوری این اشتباه، خندهمون میگرفت و از طرف دیگه، وقت زیادی نداشتیم و کلافه میشدیم. جالب اینکه، تبلیغ انتشار اپیزود رو هم منتشر کرده بودیم. خلاصه که هیچجوره نمیشد کاری کرد. پس چارهای نبود جز اینکه بریم سراغ داستان محمد ساعتچی. اما هر کاری کردیم راهی برای تماس با ایشون پیدا نکردیم. بنابراین ناگزیر تصمیم گرفتیم به ساعت شمسالعماره بپردازیم و از این طریق به داستان زندگی محمد ساعتچی برسیم. بنابراین دوباره تحقیقات کتابخانهای رو شروع کردیم و تقریباً همهی خبرای مربوط به اون رو خواندیم. اما این کافی نبود. پس مجبور شدیم کمی هم به شرایط اون روزا بپردازیم و همهی این کارا باید تو عرض یکی دو روز جمع میشد. در نهایت اینکه، بعد از کلی کشوقوس و شببیداری این اپیزود رو منتشر کردیم. شاید به لحاظ سبکی؛ این اپیزود از چیزی که مد نظر ما بود دور بود. چون همونطوری که شنیدید، این اپیزود، مصاحبهای نداره و فرم رواییش هم کمرنگه. جالب اینجاست که برخلاف انتظار ما اتفاقاً مورد توجه قرار گرفت و پیامهای مهرآمیز دوستان هم ما رو دلگرم کرد.
درسته که داستان اسماعیل ساعتچی از زبان پسرش به کار ما نیومد اما ایشون هم در نوع خودش داستان جالبی داره. آقای اسماعیل ساعتچی یکی از سه ساعتساز قدیمی تهران بود که همگی مرحوم شدهاند. حتی در میان کسبهی بازار نقل بوده که اسماعیل ساعتچی اونقدر تو کار خودش تبحر داشته که یکی از شرکتهای ساعتسازی تو سوئیس با واسطه دنبال جذبش بوده ولی خب اسماعیل چون علاقهای به مهاجرت نداشته، این کار رو نمیکنه. حسین آقا به نقل از پدرش حکایتای جالبی هم از تهران اون زمان و گرایش مردم به ساعتمچی و دیواری نقل کرد که در نوع خودش شنیدنی بود. اینکه یه زمانی ساعتهای آلمانی وارد شدند و بعد کمکم جاشون رو دادند به ساعتهای ژاپنی و اینکه اون اوایل یعنی حدود دههی ۴۰، خیلی از مشتریهای مرحوم پدرش، آمریکاییهای ساکن ایران بودند که علاقهی خاصی به ساعتهای دیواری آلمانی داشتند. حتی وقتی آقای اسماعیل ساعتچی تو بستر بیماری هم بود، از عشقش به ساعت و تعمیر ساعت دست برنمیداشت. حسین آقا تعریف میکرد که وقتی میخواست به قول معروف پدرش رو سر حال بیاره، یه ساعت دیواری میخرید و میآورد پیشش و بهش میگفت این ساعت خوب کار نمیکنه، چیکارش باید کرد؟ و اسماعیل آقا هم با وجود ضعف و بیماری از رختخواب بلند میشد و عینکش رو به چشم میزد و ساعتها با اون ساعت ور میرفت تا درستش کنه. حسین آقا که این روزها دستی هم در کار خیر داره، هر روز صبح به صبح کرهکرهی مغازهی خالی مرحوم پدرش رو میده بالا برای کارهای خیر. حسین آقا به اتفاق چند تا از دوستاش برای یه خیریه تو آبسرد دماوند کمکهای مردمی جمع میکنن و به قول خودش اینجوری داره سعی میکنه یاد مرحوم پدرش رو زنده نگه داره.
متن اپیزود
اپیزود دوم – ساعت زنگزده
بریم وسطای قرن سیزده شمسی یعنی حدود سال ۱۲۵۲، ۵۳. یه ساعت بزرگ شهری رو در نظر بگیرید که صدای تیک تاک عقربههاش و مخصوصا صدای زنگش این قدر بلنده که همه رو کلافه کرده. خلاصه همه شاکیاند از سروصداش. از اهالی کاخ سلطنتی بگیر تا کسبهی محل و اطراف. روی بلندترین نقطهی تهران اون موقع جاخوش کرده و بدون اینکه متوجه باشه، با هر حرکت عقربههاش، داره آرامش شهر رو به هم میریزه. بالاخره سلطان صاحبقران ناصرالدین شاه قاجار دستور میده که عقربههای ساعت شمسالعماره از صدا بیفته ولی خب نابلدی ساعت سازها نه فقط صدای ساعتو بلکه خود عقربهها رو هم متوقف میکنن و ساعتو از کار میندازن. توقفی که حدود یه قرن طول میکشه. و اینجوری میشه که صدای ساعت شمس العماره، نماد انقلاب صنعتی اروپا تو مملکتی که تازه قدم تو جادهی نو شدن و مدرن شدن گذاشته به همین زودی خاموش میشه.
ساعت شمس العماره اولین ساعت بزرگ شهر تهران بوده. گفتیم که صداش خیلی بلند بوده و بعضیا میگن که تا چهار فرسخ می رسیده صداش. بعضیام اغراق می کردن و می گفتن که صداش انقدر بلند بوده که زن حامله، بچه سقط می کرده یا آدم بیمار جونش در میرفته. از این حرفا میزدن درباره اش. البته اینا اغراقه ولی خب هرچی که بوده انقدر اهالی کاخ و اطرافیانش از صداش شاکی می شن که شاه دستور می ده صدای زنگ رو کم کنند. مباشرای شاه دست به کار می شن استین بالا میزنن و سعی می کنن با نمد این کار رو انجام بدن. حالا نمیدونیم لای چرخدندههاش نمد گذوشتن یا کار دیگهای کردن با نمد. چی با خودشون فکر کرده بودن معلوم نیست. ولی هر کاری کردند فایدهای نداشت که نداشت. حالا یا به خاطر دستکاری تو چرخ دنده ها بوده یا نمیدونم عدم رسیدگی یا هر چی خلاصه اینکه ساعت از کار افتاد. میخواستن ابروشو درست کنن زدن چشمشم کور کردن. یه روایت می گه تو سال ۱۲۵۵ از کار میفته یه روایت دیگه هم می گه تا سال ۱۳۰۴ یعنی شروع دوران حکومت رضا شاه پهلوی کار می کرده.روز و ماهش مشخص نیست ولی یه چیزی که معلومه اینه که عقربه های این ساعت یه روز یا یه شب راس ساعت شش و ده دقیقه حالا یا ۱۲۵۵ یا ۱۳۰۴، از کار می افتن تا حدود یه قرن بعد هم حرکت نمی کنن.
بعضیا میگن این ساعت رو ملکه ویکتوریا به ناصرالدین شاه هدیه داده. تو سال ۱۲۵۲ شمسی. ملکه ویکتوریا تو دوران اوج انقلاب صنعتی اروپا بیشتر از شش دهه حکومت کرده به بریتانیای کبیر. تو آرشیو اسناد سلطنتی بریتانیا نوشته بعد از این که شوهر ملکه یعنی شاهزاده آلبرت از دنیا میره یعنی حدودا میشه اواسط قرن نوزدهم میلادی، این خانم ملکه هیچ مقام خارجیای رو به دربار راه نمیداده. حالا از مرگ شوهرش ناراحت بوده یا چیز دیگهای بوده خلاصه اینکه نمیپذیرفته کسی رو. این قضیه تا ۱۲ سال ادامه پیدا میکنه. بعد اطرافیانش با اصرار و خواهش و تمنا و این حرفا بهش میگن که آقا … یعنی خانم بیا و این ماجرا رو تموم کن و با شاه ایران هم شروع کن. و خب این اتفاق هم میفته. ناصرالدین شاه دو هفته میره انگلیس، تو این دو هفته هم سه بار به دیدار ملکه میره. ملکه هم ظاهرا از هنرشناسی و شخصیت شاه ایران بدش نمیاد و حتی میگن که یکی از نشانهای سلطنتی بریتانیا رو هم بهش اهدا میکنه. درباره ناصرالدین شاهم بذارین اینو بگیم اینجا که خب برخلاف باوری که در موردش هست، جامعه ایرانی در واقع بعضی از مهم ترین برخوردهاش با فرهنگ و تمدن غرب رو از طریق همین آدم تجربه کرده. تا جایی که بعضیا بهش لقب پادشاه اولین ها رو دادند. از اولین خیابان بگیرین، تا اولین عدلیه، اولین مدرسه، اولین بانک، اولین عکاسخونه، اولین کارخونه صنعتی تااا برسیم به اولین ساعت بزرگ شهری که موضوع این اپیزود ماست. خیلی علاقه به ساعت داشته ناصرالدین شاه و ظاهرا خیلی از سُفرا و بزرگان و اروپاییها مخصوصا بهش ساعت هدیه میدادن. میگن تقریبا ۸۰ تا ساعت بسیار با ارزش تو کاخ گلستان موجوده که ۲۰ تاش حدودا اهدایی همین ملکه ویکتوریا بوده (مث این که ملکه فهمیده بوده شاه ساعت دوست داره اونم هی بهش ساعت می داده). این ساعتا بیشتر از ۱۴۰ سال قدمت دارن اما خب متاسفانه به دلیل کم توجهی به حال خودشون رها شدند و خیلیاشون در حال نابود شدن هستن.
خب گفتیم اولین ساعت بزرگ شهری. ناصرالدین شاه تو سفرهاش به فرنگ برای اولین بار چشش به برج های ساعت یا ساعت های بزرگی که تو بخش هایی از شهرهای اروپایی وجود داشتند میافته. مثلا توی میادین اصلی شهر، تو محوطه ی ساختمونای حکومتی و جاهای دیگه. برا همین وقتی ملکه ویکتوریا این ساعت رو بهش میده اونم دستور میده ساعت رو روی یه برج تو وسط ساختمون شمس العماره که یکی از بناهای اصلی کاخش بوده یعنی کاخ گلستان نصب کنن تا اولین ساعت شهری تو ایران رسما افتتاح بشه. تو روایتهایی که از داستان این ساعت شده از یه ساعتساز به اسم میرزا علی اکبرخان ساعت ساز هم صحبت میشه که مثل این که این ساعت رو کوک میکرده و تعمیر می کرده و به حال و روزش میرسیده. اینجا به اسم یه استاد بزرگ ساعتسازی میرسیم به نام محمد ساعتچی همدانی که ازش به عنوان بزرگترین ساعتساز فعلی ایران نام میبرن و خب ساعت شمس العماره رو هم تعمیر کرده که حالا جلوتر به داستانش میرسیم. ایشون تایید میکنه که این ساعت هدیهی ملکه بوده در موردش هم میگه که «همه این ساعتها دستسازن و خب چون هیچ نمونه دیگهای تو دنیا ندارند کاملا منحصربه فردند.» شمسالعماره حدود ۱۵۲سال قدمت داره و این ساعت ۱۴۶ سال عمرشه.
درسته که این ساعت از کار افتاد ولی خب یه کارکرد دیگهای پیدا کرد. داستان جالبی هم داره. یه جفت جغد نر و ماده اومدن توی این ساعت از کار افتاده لونه کردن و اونجا برا خودشون آشیونه درست کردن. مردم اون روزِ تهران تو لحظههای حساس تاریخی چششون به این ساعت بوده. حالا چرا؟ چون معتقد بودن که طالع خودشون رو می تونستن ببینن. میگفتن این دو تا جغد هر وقت بیرون میان سلطنت تغییر میکنه. یه خرافه بود ولی خب چند باری اتفاقایی افتاده بود که مردم یه جورایی باورشون شده بود. مثلا میگفتن این دو تا جغد دو روز قبل از کشته شدن ناصرالدین شاه از لونهشون بیرون آمده بودند که روز سوم شاه تیر خورد و تاج و تخت به مظفرالدین شاه رسید. میگفتن تو دورهی محمد علیشاه هم که حکومت به احمد شاه رسید اینا دوباره از آشیونهشون بیرون اومده بودن گویا. بر اساس همین خرافه هم وقتی تو روزهای شونزدهم تا نوزدهم شهریور ۱۳۲۰ دیدن که سروکلهی این جغذا دوباره پیدا شده خیلی نگران شدن گفتن ای بابا دوباره یه داستان جدیدی داریم. می گفتن خدا به خیر بگذرونه. خب میدونیم که همون شهریور ۲۰ هم بود که رضا شاه استعفا کرد. متفقین وارد تهران شدن. قحطی و کشتار و ناامنی کل کشور رو فراگرفت. خلاصه جوری شده بود که ساعت بزرگ شمس العماره بدون اینکه بخواد شد نماد تغییر سلطنت تو ایران. یعنی یه جورایی مردم تا مدتها برای پیش بینی تحولات سیاسی کشور چشمشون به این ساعت از کارافتاده بود.
قصهی این ساعت که با ناراحتی از سروصداش شروع شد و به خرافه رسید تا همین هشت نه سال پیش ادامه داشت. ظاهرا مسئولای میراث فرهنگی تصمیم می گیرن که این ساعت رو دوباره به راه بندازند. خیلی ها آمدند و رفتند تا بالاخره سال ۱۳۸۹ قرعه به نام استاد محمد ساعتچی همدانی ۸۰ ساله می افته. که در موردش گفتیم که مشهورترین ساعت ساز ایرانه و ساعتای بزرگ زیادی رو تعمیر کرده. دیپلم ساعتسازیاش رو از سوئیس گرفته. متولد همدانه و این حرفه رو از پدرش به ارث برده. استاد ساعتچی ۱۴ ماه تمام تو زیرزمین شمس العماره روی این ساعت کار می کنه و حتا بعضی از قسمتاش رو دوباره میسازه تا اینکه بالاخره ۲۳ ابان سال ۱۳۹۱ ساعت شمس العماره دوباره به کار میفته و صداش بعد از۹۰ سال بلند میشه.
ساعتچی با وجود کهولت سن، روزها و شبهای زیادی رو تو زیرزمین شمس العماره گذروند. این آدم به معنای واقعی عاشق ساعته و با جون و دل روی این ساعت تاریخی کار کرد. ظاهرا قبل از ساعتچی هم آدمایی اومده بودند برای تعمیر ساعت ولی خب وقتی ساعت رو باز می کردن دیگه نمی تونستن سرهمش کنن. برا همینم خیلی از قطعات و چرخ دنده های ریز و درشتش گم شده بود. استاد ساعت چی بعدها توی یه مصاحبه از عشقش به زنده کردن این ساعت اینجوری میگه که «صدای تیکتاک این ساعت با صدای ضربان قلبم شنیده میشه.
جالب اینجاست که ایندفعه دیگه کسی به صدای بلند این ساعت هیچ اعتراضی نداشت. انگار تو این مدت خیلی چیزا تغییر کرد. شاید جامعه اهمیت زمان رو درک کرد. شاید دلیلش به وجود اومدن یه جور حس نوستالژیک بود. یه دلیل دیگه هم هست و اون این که صدای ساعت شمسالعماره که ۱۰۰ سال پیش تقریبا تو همه جای شهر تهران به گوش میرسید اینروزا دیگه تو این شلوغ پلوغیها و سروصداهای شهر حتا اونورتر از محدودهی بازار تهرانم به زور میتونست بره. برا همینم خیلی ها اصلا متوجه بیدار شدن موقتی این ساعت از خواب طولانی ش نشدند. گفتیم موقتی چون متاسفانه ده ماه بیشتر کار نکرد این ساعت بعد از تعمیر و دوباره از کار افتاد. استاد ساعتچی معتقده که این ساعت صدها سال دیگه هم میتونه کار کنه و مشکلی نداره فقط باید ۴ روز یه بار کوک بشه، ۱۵ روز یه بار روغنکاری بشه و ۲ ماه یه بار شستشو بشه. خلاصه این که رسیدگی می خواد فقط و اوایل دهه ۹۰ تقریبا ماهی ۵۰۰ هزار تومن هزینه رسیدگیش بود. که ظاهرا متولیان کاخ شمس العماره این هزینه رو پرداخت نکردند و ساعت باز هم به خواب تاریخی خودش فرورفت البته.
پارسال تقریبا همین موقع ها بود که مسئولای کاخ گلستان اعلام کردند که تصمیم گرفتند این دفعه دیگه هزینه نگهداری و تعمیر دوبارهی ساعت رو بدن. قرار شد باز محمد ساعتچی پنجهطلا به سراغ ساعت بره.
ساعت شمسالعماره یکی از سه تا ساعت بزرگ تهرانه. یکی دیگه از این ساعت ها ساعت مسجد سپهسالاره که کنار مجلس ملی تو میدون بهارستانه قرار داره. این ساعت رو هم استاد ساعتچی تعمیر کرده. خودش می گه : ساخت فرانسه بود و تقریبا ۵۰سالی میشد که کار نمیکرد.بعضی از قطعاتش شکسته بود بعضیای دیگه هم اصلا کار نمیکرد. یواشیواش دست بهکار شدم و قطعات خودش رو بازسازی کردم و سر جاش گذاشتم. این ساعت الان بعد از پنجاه سال کار میکنه. ولی خب مدام باید مراقبت بشه. هفتهای دو بار کوک بشه و سه ماه یه بار شستوشو بشه. این ساعت رو ظاهرا خود میرزا حسین خان سپهسالار که صدراعظم ناصرالدین شاه بوده خریده و تو ساختمون مسجد کار گذاشته. اگه قدمت ساختمون رو ۱۴۰سال درنظر بگیریم، ساعت هم یه چنین عمری داره.
ساعت سوم هم ساعتی بوده که تو شهرری تو مرقد شاه عبدالعظیم نصب میشه. جالبه که خیلیا میگن این ساعت رو هم ملکه ویکتوریا اهدا کرده ولی خب تولیت آستان شاه عبدالعظیم تکذیب می کنه این ادعا رو و میگه اگه کسی سند و مدرکی داره بیاد ارایه کنه. این ساعتم ساخت فرانسه است و ظاهرا بعد از اینکه از کار می افته با یه ساعت دیگه عوضش میکنن و دیگه کسی دنبال تعمیرش نمیره و میندازنش تو انبار. البته مدیر موزه ی حرم میگه که ظاهرا الان ساعت تو موزه ی حرم نگهداری می شه. ولی در معرض نمایش عموم نیست. بعضیام که ادعا میکنن ساعت رو دیدن میگن که ازش جز آهن قراضهای بیشتر باقی نمونده.
استاد ساعتچی از وضعیت بد یه ساعت دیگه هم میگه. ساعت مسجد مشیرالسلطنه تو خیابون مولوی، بین خیابون وحدت اسلامی و خیابون ولیعصر. میگه که این ساعت واقعا ساعت بینظیریه و میلیاردها تومان ارزش معنوی داره ولی خب با این اوصاف اینقدر شرایط ناراحتکنندهای داره که میگه یه بار که حال و روز این ساعت رو دیده حسابی به حالش گریه کرده.
ساعتچی معتقده که قدیمیترین ساعت بزرگ ایران تو کلیسای وانک تو اصفهان نصب شده که مال ۳۰۰سال پیشه. دومیاش همین ساعت شمسالعماره اس که بالای ۱۵۰سال قدمت دارد. تو شهرهای دیگر هم نمونههایی از این ساعتهای قدیمی بزرگ دیده میشه که بیشترشون بالای ۱۰۰سال عمر دارن و خب از این جهت ارزشمندن. آرزوی استاد ساعتچی اینه که ساعتی بسازه که بتونه باهاش نام ایران رو تو ردیف بهترین ساعتسازهای جهان قرار بده. در مورد این ساعت که الان در حال ساختشه میگه که یه ویژگی منحصر به فرد داره و اون اینه که عقربه ثانیه شمار داره. خودش می گه: «هیچکدوم از ساعتهای بزرگ و شهری جهان عقربه ثانیه شمار ندارن چون ساختش به مهارت و تجربه بالایی نیاز داره. به گفتهی خودش تا الان ۷۰ درصد کار ساخت ساعتش هم جلو رفته. میگه با ساخت این ساعت میخواد نام و آوازه ساعتسازهای ایرانی رو به رخ جهانیان بکشه.
شما به اپیزود دوم از پادکست فلانور گوش دادین. پادکست فلانور رو من، مهدی نوریان به همراه محمود حبیبی میسازیم. میتونید فلانور رو روی اکثر پادگیرها که به مرور به تعدادشون هم اضافه میشه بشنوید. تو پادگیرهای ایرانی هم فعلا فقط روی ناملیک هستیم. وبسایتمون هم کم کم داره آماده میشه. احمد نحوی کارهای مربوط به شبکههای اجتماعی و وبسایت فلانور رو انجام میده و خیلی هم زحمت میکشه احمد. همینجا میخوام ازش تشکر کنم. مطالب تکمیلی و منابع هر اپیزود رو هم روی صفحاتمون تو فضای مجازی و بعدا روی وبسایت میذاریم. یه کار دیگه هم میخوایم بکنیم که فکر میکنم جالب باشه و اون اینه که لوکیشن سوژههای هر اپیزود رو هم بذاریم که مثلا اگه کسی خواست، بتونه بره این رضا بلوطی رو که دربارهاش تو اپیزود اول حرف زدیم ببینه. در مورد سوژههای اپیزودای دیگه هم همینطور… خب. ازتون ممنونیم که وقت گذاشتین و به ما گوش دادین. لطفا حتما ما رو به دوستاتون معرفی کنین.